???مهربانترین پدر دنیا صبح زود، برای ثبت پروندههای سهام راهی شرکت شدم همین که وارد اتاقم شدم تلفن شروع کردبه زنگ خوردن. گوشی را برداشتم. رئیس بود. تا صدایش را شنیدم توی دلم گفتم: “خدا بخیر کنه باز چه خوابی دیده؟” بعد از سلام و… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1399"
???علی آقا پلنگ قسمت ششم پلکهایم سنگین شده بود. به شدت خوابم میآمد. نمی دانم چقدر طول کشید به خواب رفتم. با ایستادن ماشین با ترس و استرس از خواب پریدم. راننده لبخندی زد و گفت:" ساعت خواب اخوی! الوعده وفا؛ اینم شهر شما." وقتی از ماشین پیاده شدم هنوز… بیشتر »
??? علی آقا پلنگ قسمت پنجم علی پلنگ سکوت کرد. به احترامش من هم سکوت کردم؛ چند دقیقه که گذشت با بغض و صدای لرزان گفت؛ دخترم آن روز علی پلنگ مُرد و همین علی که می بینی متولد شد. به چشمان میشی رنگ و مژههای بور پر از اشک علی آقا نگاه کردم. چقدر این… بیشتر »
??? علی آقا پلنگ قسمت چهارم بعد از گذشت چند ساعت به شهر تویسرکان رسیدیم. با باز شدن در ماشین اولین چیزی که به من خوش آمد گفت؛ سوز سرمای زمستان تویسرکان بود که مثل ضربه شلاق به صورتم خورد. بعد از معرفی من به ماموران نظامی در محل معینی که خودشان… بیشتر »
???علی آقا پلنگ قسمت سوم چشمانم را باز کردم اتاق، نیمه تاریک بود بوی نم، اتاق آزارم میداد؛ سعی میکردم چشمانم را به نور کم اتاق عادت بدهم. و بفهمم کجا هستم. صدای کشیدن چیزی بر روی دیوار سکوت مرموز اتاق را شکست. و صدای آشنایی گفت:خب، خب، خب علی پلنگ… بیشتر »
???علی آقا پلنگ قسمت دوم امیر همچنان خواهش میکرد بحث را ادامه ندهم. مامور ساواکی بلند شد. با یک دست یقه مرا گرفت و با غضب به چشمانم نگاه کرد و گفت: "میدونی من کی هستم؟" من هم محکم دست نجسش را کنار زدم و گفتم:" هر کی هستی باش. تو این دیار کسی… بیشتر »
??? علی آقا پلنگ ?قسمت اول پیرمرد صورت نورانی داشت با چشمان میشی رنگ و پر از حیا. سرش پایین بود و با صدای پر از مهر از خاطرات گمشده در تاریخ روزگار زندگیش با حسرت! سخن میگفت. از “امام” برایم حرف میزد با شور و مدام تکرار میکرد “حضرت… بیشتر »
???الم تر ان الله یسجد همیشه گرگ و میش صبحگاهی هیاهوییست در باغچه ما. خیلی دوست داشتم قبل از بیدار شدنِ اهالی باغچه، آنها رانگاه کنم. دلم میخواست ببینم این همه شوق وعشق به معبود چگونه شروع میشود؟ چشمانم را بستم و یواشکی پنجره را باز… بیشتر »
???علی الله رزقها در راه برگشت به خانه دو تا ماهی قزل آلا برای نهار گرفته و کنار بلوار منتظر آمدن برادرم بودم. هراز گاهی به اطراف نگاه میکردم. جلوتر از من سربازی ایستاده بود. مدام دستهایش را برای گرفتن ماشین تکان میداد. به نظرم خیلی عجله… بیشتر »
??? اتاق انتظار! در یکی از روزهای سپری شده زندگیام؛ برای معالجه به مطب یکی از پزشکان مراجعه کرده بودم که بعد از گرفتن نوبت به اتاق انتظار راهنمایی شدم. یادم هست اتاق با رنگ روشنی رنگآمیزی شده بود. یک سمت اتاق را با تابلوهایی از طبیعت بکر و گلدانهای… بیشتر »
?? عطر گل محمدی ?? زمانی که کودکی بیش نبودم، همراه با مادر به روضه میرفتم. کنار مادر می نشستم و با دستم چادرش را محکم میگرفتم و با شوق تمام به روضه خواندن مداح گوش میدادم. یادش بخیر! مداح همیشه میگفت: “مجلس را با ذکر صلوات خوشبو میکنم.” و… بیشتر »
??? الیس الله بکاف عبده؟ روزگارِ زندگی در حین آرامش، گاهی تلخ تر از آن که فکر میکنی رقم میخورد. آنقدر دنیا تو را در چرخ و فلکش می چرخاند و بالا و پایین می برد تا دور شوی از اصل و اساسی که برای آن متولد شدهای. تا به خودت میآیی از آن… بیشتر »
??? دانههای خورشید صبح باصدای الله اکبر گفتن برادرم بیدار شدم. چشمهایم نیمه باز بود. هنوز خوابم میآمد چون شب دیر خوابیده بودم. ولی این الله اکبرگفتن! هزارتا معنی داشت. یعنی وقت نمازِه؟ یک یاعلی گفتم، بلند شدم وضو گرفتم و یک نماز دو نفرهی خواهر و… بیشتر »
➖➖➖ برادری به نام مادر خیلی زودتر از آنکه فکرش را میکردم، آن زمان که غرق در دنیای شادی دخترانه و درس و مدرسه بودم، مادرم از دنیا رفت. دیگر آغوش گرمش را نداشتم. منی که نبودن او را لحظهای نمی توانستم تحمل کنم؛ منی که شبها با عطر وجودش و نفسهایش… بیشتر »
➖➖➖ شبهای مدینه چند روزی از آمدنم به مدینه می گذشت. دلم گرفته بود. هوای اتاق برای نفس کشیدنم سنگین شده بود. خودم را به خیابانهای مدینه رساندم. شب حریر پر از ستاره اش را بر سر شهر مدینه کشیده بود. قدم زنان به سمت مسجد النبی حرکت کردم. گنبد خضراء… بیشتر »
➖➖➖پلکان پیچ در پیچ باطن بغض راه گلویم را گرفته بود. قلبم به درد آمده بود، شراره آتش خشم، وجودم را فراگرفته بود. بسیار ناراحت بودم ازاینکه حاصل تلاشم را بر باد رفته میدیدیم، و غمگین ازاینکه میدانستم آدمها خوی وحشتناکی در وجود خود دارند،… بیشتر »
➖➖➖ مسافری از باکو چند روزی میشد که به عنوان خادم در مرز خسروی، نقطه صفر مرزی، در کنار زائرین درحال خدمت بودیم. یکی ازهمین روزها وقت انجام وظیفه، از دور به آمدن زوار نگاه میکردم که همه با شوق به قصد خروج از مرز می آمدند. سربازهای مرزبانی قرآن به دست،… بیشتر »
➖➖➖هلا بالزوار هواهنوزروشن نشده بود.به سوی مهران حرکت کردیم، شب قبل ایلام بودیم. راهی تامهران نبود، نمازصبح رسیدیم مرز جمعیت زیاد بود، ولی موج شوق به رفتن بیشتر از جمعیت خودش را نشان میداد. نماز را به جماعت خواندیم.کوله پشتیها رابه دوش انداختیم، حرکت… بیشتر »
??? انتظار در صف نوکری هنوز!صدایش رامی شنوم! رو به ضریح در صف عرض ادب و ارادت به حضرت حسین بن علی (ع)ایستاده بودم. موج اشکی در چشمهایم جاری بود. حس و حال غریبی بود! قدم به قدم، که به *ضریح مطهر* نزدیک میشدم. صدای خانمی عرب را که کنار گوشم زمزمه یا… بیشتر »
???نجوای فرات عباس سالها میگذرد، بس نیست قهر کردنت بامن ! عباس سالهاست،دور تو میگردم فدایت میشوم بس نیست قهر کردنت بامن! عباس سالهاست، قطره قطره آب نگاهت شده ام بس نیست قهرکردنت بامن! عباس سالهاست،مبهوت دستهایت شده ام.بس نیست قهر کردنت بامن! عباس… بیشتر »
➖➖➖صدای قدمت میآید گاهی باخودم می اندیشم؛ شاید آن روزگاران سرزمین نینوا باشنیدن صدای جرسِ کاروان امام حسین (ع) نفسش به شماره افتاده باشد! یا شاید، باد آوای آمدن کاروان را زودتر به او رسانده باشد. شاید سرزمین نینوا! ماهها و سالها قبل از شنیدن صدای… بیشتر »
???چندساعت مانده به پرواز کاروان رفت،من ماندم تنها! با سردردی تمام نشدنی ویک چمدانِ دسته بلند. گروه همه سوار اتوبوس شدند و من ایستاده نظارهگر رفتنشان بودم. اتوبوس رفت، من ماندم چند ساعت انتظار و هوای گرم و کلافه کننده! تا به خودم آمدم دیدم… بیشتر »
???قربان و چشمهای منتظر نگاه خیره و پرازشوقش به تلویزیون کوچک قدیمی گره خورده بود! با ذوق کودکانهاش گفت؛ “آخ جون مامان فردا عیده، مامان فردا گوشت میخوریم!؟” مادر با آه بلندی گفت: آره عزیزدلم. دخترک شب با امید به فردا خوابش برد. صبح زود بلند شد. دوید… بیشتر »
???از علی تا کوچههای تنهایی مسلم روز عرفه که نزدیک شد، مدام یک چیز برایم یادآوری میشد، دیالوگ تنهایی حضرت مسلم در مسجد کوفه! مخصوصا قسمتی که برمیگردند و به پشت سرشان نگاه می کنند، و با خود زمزمه میکنند *یااشباح الرجال ولا الرجال* . شاید… بیشتر »