علی آقا پلنگ
???علی آقا پلنگ
قسمت ششم
پلکهایم سنگین شده بود. به شدت خوابم میآمد. نمی دانم چقدر طول کشید به خواب رفتم. با ایستادن ماشین با ترس و استرس از خواب پریدم. راننده لبخندی زد و گفت:" ساعت خواب اخوی! الوعده وفا؛ اینم شهر شما." وقتی از ماشین پیاده شدم هنوز باورم نمیشد تا اینکه نسیم دلنواز و نخلهای سرسبز، صورت و چشمهایم را نوازش کردند. با خیالی راحت یک نفس عمیق کشیدم. انگار که صد سال از آنجا دور بودهام.
بعد از اینکه مطمئن شدم رسیدهام به خانه؛ رو کردم به راننده و گفتم:" امروز مهمان علی هستی رفیق." لحظه شماری می کردم برای دیدن دایه فاطمه و دوستانم مخصوصا امیر. وقتی به نزدیک در خانه رسیدم با احتیاط بیشتری جلو رفتم و چند دقیقهای منتظر ماندم. خبری نبود. درِ حیاط، نیمه باز بود. با یا الله وارد شدم. صدای دایه فاطمه آمد:" بفرما روله." طفلک صدای مرا نشناخت. وقتی چشمانش به من افتاد هرچی دستش بود رها کرد و محکم مرا به آغوش کشید.
باچشمانی اشکبار و با لهجه کردی زیبایش گفت: "درد و دایه گیان دایه چو دایه" (یعنی دردت به جون مادر، جان مادر، چشمان مادر) دایه فاطمه با روی گشاده به استقبال مهمانم رفت. او را به سمت اتاق مهمان تعارف کرد. بعد گفت:" علی جان! میدانستم امروز برمی گردی. روله علی، آبگوشت واست درست کردم." طفلک فکر میکرد آزاد شدم و دیگر ساواک کاری به من ندارد. بعد از پذیرایی از راننده او راهی کردم.
بعد به سراغ امیر رفتم. می دانستم امیر در نبود من در به در به دنبال راهی هست که بفهمد چه بلایی سر من آمده. سر و صورتم را با شالی پوشاندم. رفتم سمت ژاندارمری محل. حدسم درست بود امیر آنجا بود و به هر ماموری که داخل یا خارج میشد التماس میکرد که خبری از من بگیرد. دلم به حالش سوخت ولی از داشتن دوستی مانند امیر بر خودم بالیدم. به سمتش حرکت کردم. از پشت به او نزدیک شدم و آهسته بر شانهاش زدم. برگشت با یک حالت غیضی گفت:" فرمایش؟" من هم صدایم را تغییر دادم و گفتم: "داداش من میدونم گمشده شما کجاست؟" امیر با خوشحالی گفت:" جان من راست میگی؟ تو را به خدا بگو." با اشاره به او گفتم دنبالم بیا و به سمت کوچهای خلوت رفتم.
گفتم: "چقدر پول میدی تا گمشده خودت را ببینی؟" گفت: "پول چیه؟ جانم را هم میدهم." بعد شال را از سرم کشیدم. فریاد زد علی! و خودش را در آغوشم انداخت. با بغض گفت:" ترسیدم دیگه نبینمت. خوشآمدی داداش. باید به همه خبر بدم پلنگ به بیشه برگشته." به امیر گفتم: "شلوغش نکن. دیگه پلنگ این بیشه مرده و من فقط علی هستم همین."امیر با تعجب و حیرت زده گفت: "چیزی شده؟" همه اتفاقات و عشق و ارادت به سید روح الله و غفلت دوری از راه صراط را برایش مفصل توضیح دادم. اولش سکوت کردهبود. بعد یک نگاه عمیق به من کرد و گفت: "من نوکر علی آقا هستم. هر جا امر کنی در کنارتم." بعد به امیر گفتم همه رفقا را امشب خانه خودت جمع کن امشب شب صیقل خوردناست.
شب طبق قرار همه جمع شدند منزل امیر. هیچکس از آمدن من خبر نداشت. با دیدن من همه خوشحال شدند. بعد از احوال پرسی با رفقا به قول امروزیها رفتم بالای منبر. شروع کردم از مرام و معرفتم و سالها رفاقتم با آنها و ضرر نکردن در این همراهی با من، حرف زدم. همه با ایولا گفتن حرفهایم را تایید میکردند. خلاصه از پیر و مرادم گفتم. اتمام حجت کردم با همه رفقا و گفتم: "مِن بعد راه علی، زندگی علی، مرام و مسلک علی، فقط سیدروحالله. راه رسیدن به معشوق پر ازخطر و دردسر و زندان و شکنجه است. این راه و این شما بسم الله. " بعد ایستادم و دستم را بالا بردم و با صدای بلند گفتم: "جوانمردها یا علی!" عرش و فلک با یا علی گفتن دوستانم به لرزه افتاد.
آن شب، شب عهد بستن من و دوستانم با سید بود. عهد کردیم تا پای جان در کنار سید روح الله به مبارزه با ظلم و طاغوت بپردازیم. هرگز آن شب را فراموش نمیکنم. بعد از آن به بچهها سپردم آمار سرهنگ اشرف را دربیاورند. باید درس فراموش نشدنی به او میدادم.
ادامه دارد...
✍ به قلم: #ف_معینیفر ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ-5
? @kazive ?