➖➖➖پلکان پیچ در پیچ باطن
بغض راه گلویم را گرفته بود. قلبم به
درد آمده بود، شراره آتش خشم، وجودم را فراگرفته بود. بسیار ناراحت بودم ازاینکه حاصل تلاشم را بر باد رفته میدیدیم، و غمگین ازاینکه میدانستم آدمها خوی وحشتناکی در وجود خود دارند، که همیشه آن را پنهان می کنند ولی عجیب است، هرکاری که بکنند نمی توانند آن را انکار کنند، آخرهمان باطن او را رسوا می کند. زیبا گریه میکند، زیبا حجاب میکند، زیبا سخن میگوید، زیباتر از خدا و ائمه میگوید، زیبا به نماز میایستد، و بردست انگشتری ازعقیق هم دارد…… اما یک جای کارش میلنگد، چشمانش نمی تواند دروغ بگوید، برق نگاهش هراس دارد نمیتواند چهره واقعی او را پنهان کند وقتی به چشمانش نگاه میکنی میفهمی چقدر بد پرده ریا را بر پنجره باطنش آویزان کرده، تمام سیرتهای زشتش بسان کودکان بازیگوش یواشکی پرده را کنار میزنند.
هرچقدرخوب نقش بازی کند، بالاخره میرسد روزی که در نقش خود واقعیاش اسیرشود. خشمم را با این تعابیر به آرامی افسار انداختم، وبه خودم گفتم: بارها گفتهای خدا میبیند و همین بس است برای تمام زحماتی که کشیده ام، پس باید یقین داشته باشم هرگزخداوند کار بی ریا را بی اجر نخواهد گذاشت.
پ.ن: امام سجاد(ع): اَلمنافقُ اِنْ حَدَّ ثَكَ كَذَّبَكَ و اِنْ وَعَدَكَ اَخلَفَكَ و إنِ ائْتَمَنْتَهُ خانَكَ و اِنْ خالَفتهُ اِغتابَكَ.
منافق کسي است هرگاه با تو حرف ميزند دروغ ميگويد و اگر به تو وعده ميدهد خُلف وعده ميکند، هر وقت امانت به او سپردي به تو خيانت مينمايد و چنانچه با او مخالفت کني در پشت سر، تو را غيبت ميکند. (بحار، ج ٧٢، ص ٢٠٥)
✍ به قلم: #ف_معینی_فر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/پلکانی-پیچ-درپیچ-باطن
? @kazive ?
موضوع: "اخلاقی"
➖➖➖ مسافری از باکو
چند روزی میشد که به عنوان خادم در مرز خسروی، نقطه صفر مرزی، در کنار زائرین درحال خدمت بودیم. یکی ازهمین روزها وقت انجام وظیفه، از دور به آمدن زوار نگاه میکردم که همه با شوق به قصد خروج از مرز می آمدند. سربازهای مرزبانی قرآن به دست، زائرین را بدرقه می کردند. کمی جلوتر سربازان دیگری برای زوار اسفند دود میکردند. صدای مداحی هم حال و هوای معنوی آنجا را بیشتر کرده بود.
بین جمعیت خانم مسنی از دور با شوق و ذوق از زیر قرآن رد شد. یک پرچم کوچک که روی آن یاحسین نوشته بود در دست داشت. آمد جلوتر و برای خودش اسفند دود کرد. نزدیکتر که شد فهمیدم ایرانی نیست. ترک زبان بود از باکو آمده بود.
خستگی راه در چهره پیرش نمایان بود. ولی شوق به رفتن را از برق چشمانش میشد فهمید. این شوق را که دیدم با اعتماد به نفس بالا گفتم:” خوش گلدی سنه قربان.” از زبان ترکی فقط چند کلمه بلدم. اما با همین چند کلمه بندهی خدا کلی ذوق کرد.
گذرنامه اش را چک کردیم مهر خورده بود ولی ویزا نداشت. عراق به زائران غیر ایرانی بدون ویزا اجازه ورود را نمی داد. هر چقدر التماس و خواهش کرد فایده نداشت. نمی توانست قبول کند این همه راهِ آمده رابرگردد. برایش سخت بود. انگار تمام دنیا روی سرش خراب شده بود. باورش نمیشد. مات و حیران بر روی زمین نشست.
چند نفر از خادمان برادر ترکی بلد بودند سعی کردند که او را توجیه کنند. اما فایده نداشت؟ همه ما تلاش میکردیم آرامش کنیم. آب و مقداری خوارکی به او دادیم. فقط چند جرعه آب نوشید ولی لب به خوراکیها نزد. اشکش جاری شد. دلم خیلی گرفت. نمی توانستم کاری برایش انجام بدهم واین آزارم میداد.
فکر می کرد ترکی حرف زدن رامی دانم. تند و تند برای من به ترکی توضیح میداد. من هم که هیچ کدام را متوجه نمیشدم. نهایتا گفتم:” نه منه ترکی حاج خانم." ولی در بین حرفهایش فهمیدم که گفت:” ان شاءالله امام زمان علیه السلام ظهور کند.” و من هم گفتم ان شاءالله.
خلاصه که هر چه تلاش کردند او از مرز خارج شود، نشد. باید برمیگشت کرمانشاه. آنجا ویزا میگرفت و از مرز مهران میرفت. بالاخره راضی به رفتن شد. قبل از رفتن باهم یک عکس یادگاری گرفتیم.
بعدازخداحافظی با چشمانی پر از اشک و حسرت به مرز نگاه کرد و راهی شد سمت کرمانشاه. اشکها و حسرتهایش را که نگاه میکردم با تمام وجود برای سلامتیاش ورفتنش به کربلا دعا کردم. ان شاءالله که به آرزویش رسیده باشد.
✍ به قلم: #ف_معینی_فر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/مسافری-ازباکو
? @kazive ?
➖➖➖هلا بالزوار
هواهنوزروشن نشده بود.به سوی مهران حرکت کردیم، شب قبل ایلام بودیم. راهی تامهران نبود، نمازصبح رسیدیم مرز جمعیت زیاد بود، ولی موج شوق به رفتن بیشتر از جمعیت خودش را نشان میداد. نماز را به جماعت خواندیم.کوله پشتیها رابه دوش انداختیم، حرکت کردیم سمت مرز عراق صدای مداحی کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم اشتیاق رفتن را صدبرابر میکرد، پیر، جوان، بچه، همه راهی شدن سمت کربلا حتی آنان که، قادربه دیدن نبودن، توان راه رفتن نداشتن، اماعشق و عطش چشم شده بودبرای دیدن و پا برای رفتن، نزدیک به کربلا بودم اما نمیدانستم. خسته، تشنه، گرسنه، سر تا پا خاکی، پاهایم دیگر توان یاری کردن مرا نداشتن. جاماندم…. با خودم گفتم:کی میرسم کربلا ای خدا! به یادکاروان شام افتادم. خجالت کشیدم،در عالم خودم درگیر بودم. صدایی آمد با شادی تمام هلا بالزوار هلا بالزوار. صدای موکب دار بودباخوشحالی به زوار خوش آمد میگفت. اهلا بالزوار اشرب چای اشرب مای! (خوش آمدی زائر بفرمائید چای و آب بنوشید!) با لبخند به من نگاه کرد و گفت:تعال بنتی! یالا بنتی! چای عراقی یا ایرانی!؟ (بیا دخترم!چای بنوش !خوش آمدی!) (زودباش دخترم چای عراقی یا ایرانی؟) ازعطر چای اربعین شنیده بودم با خوشحالی گفتم:عراقی، خندید گفت:تفضل چای عراقی (بفرمائید چای عراقی) عطری عجیبی داشت! چای اربعین ناخودآگاه گفتم: صل الله علیه یا ابا عبدالله ازمرد موکب داردست و پاشکسته پرسیدم؟ سیدی!؟ کم مسافت فی الکربلا؟ (چقدر به کربلا مانده؟) نگاهی کرد، در چشمانش اشک جمع شد!؟ بنتی انت فی کربلا !(دخترم تودرکربلا هستی ؟)به روبه رویم اشاره کرد! گنبدحرم ارباب بود. دست برسینه گذاشت وباادب گفت السلام علیک یا اباعبدالله ومن استکان به دست مات و حیران به حرم ارباب خیره ماندم…..
✍️ به قلم: #ف_معینی_فر ? ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/Yh2km
@kazive
???
انتظار در صف نوکری
هنوز!صدایش رامی شنوم! رو به ضریح در صف عرض ادب و ارادت به حضرت حسین بن علی (ع)ایستاده بودم. موج اشکی در چشمهایم جاری بود. حس و حال غریبی بود! قدم به قدم، که به *ضریح مطهر* نزدیک میشدم. صدای خانمی عرب را که کنار گوشم زمزمه یا *خویه یاابوفاضل* میکرد را میشندیم. چه صوت دلنشینی داشت. یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش منم مداحی بلد بودم. *چه روضه ای* خواند. الله اکبر! هرچند خیلی از جاها را نمی فهمیدم، ولی گریه امان نمیداد انگار که گوشهایم و چشمانم آن زبان را میفهمیدند و من عاجز از درک آن حال بودم. صورتش را نمی دیدم ولی گریههایش گریههای من را همراهی میکرد. دستم به ضریح رسید و همان خانم در گوشم زمزمه کرد *مقبول بنتی* وقتی باهم از صف بیرون آمدیم برگشتم تاصورتش را ببینم!! نورانی بود، آرامش خاصی داشت! و هنوز قطرات اشک بر گونههایش جاری بود، ناگهان ناخواسته خودم را در آغوشش انداختم و سربرشانهاش گذاشتم. گفتم: دعام کن. روبه ضریح کرد، هنوز سرم روی شانهاش بود برایم دعاکرد، من که فقط یا اباعبدالله را فهمیدم ولی دعایش عجیب به دلم نشست. سرم را بوسید و رفت، و من همچنان منتظر در صف نوکری اربابم…..
پ.ن: امام صادق علیه السلام فرمود: نفس کسى که بخاطر مظلومیت ما اندوهگین شود، تسبیح است و اندوهش براى ما، عبادت است و پوشاندن راز ما جهاد در راه خداست. سپس امام صادق علیه السلام افزود: این حدیث را باید با طلا نوشت! (امالى شیخ مفید، ص 338)
✍️ به قلم: #ف_معینی_فر ? ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما
https://kazive.kowsarblog.ir/
???نجوای فرات
عباس سالها میگذرد، بس نیست قهر کردنت بامن !
عباس سالهاست،دور تو میگردم فدایت میشوم بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست، قطره قطره آب نگاهت شده ام بس نیست قهرکردنت بامن!
عباس سالهاست،مبهوت دستهایت شده ام.بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست،مهرمادرت هستم.بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست، به دنبال تو هستم. بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست،زائرقبرکوچکت هستم.بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست، برسرزنان طوافت میکنم.بس نیست قهر کردنت بامن!
عباس سالهاست،منتظرم. بس نیست قهر کردنت بامن!
سالهاست که صدای عباس گفتنش به گوش می رسد……
✍️ به قلم: #ف_معینی_فر ? ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://yon.ir/GQjOg