???علی آقا پلنگ
قسمت دوم
امیر همچنان خواهش میکرد بحث را ادامه ندهم. مامور ساواکی بلند شد. با یک دست یقه مرا گرفت و با غضب به چشمانم نگاه کرد و گفت: "میدونی من کی هستم؟" من هم محکم دست نجسش را کنار زدم و گفتم:" هر کی هستی باش. تو این دیار کسی اجازه ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم را نداره." جلوتر آمد و گفت: "فاتحهی خودت رو خوندی." با صدای بلندی گفتم:" هر کاری دوست داری انجام بده، الانم گمشو از اینجا."
امیر مرا با خواهش و تمنا از سینما بیرون آورد. لرزیدن دستان امیر را حس میکردم. رنگ به چهره نداشت. مدام میگفت: "علی بیچاره شدیم. آخه چرا دخالت کردی؟" و بعد شروع کرد تند و تند حرف زدن از شکنجه کردن ساواک و سر به نیست و تبعید شدن. بالاخره از حرفهاش کلافه شدم. او را به حال خودش رها کردم و رفتم.
چند روزی از این ماجرا میگذشت.یک روز که با بچههای محل تو قهوهخانه مشغول چای خوردن بودم؛ یکهو امیر دو دستی کوبید روی سرش و با صدای بلند گفت: "یا خدا! علی بیچاره شدیم ساواکیها! "
کلی مامور ساواک ریخته بود تو قهوهخانه. یکیشان گفت: "علی پلنگ کیه؟" بلند شدم بگویم منم، که همهی بچهها به هواخواهی من یکی یکی بلند شدند و گفتند من علیام. و مدام اشاره میکردند علی فرار کن. از بین همه دوستانم رد شدم و گفتم:" علی منم."
دستهایم را دستبند زدند و چشمهایم را چشمبند. با همان وضع سوار ماشینم کردند. فقط صدای امیر را میشنیدم:" علی! علی! نامردا کجا میبرینش؟"
ماشین که روشن شد صدای امیر کم و کمتر میشد. تا اینکه دیگه صدایش را نمیشنیدم. به مقرشان که رسیدیم، مرا کشان کشان به سمتی می بردند. فقط صدای باز شدن درها را میشنیدم. آخرین در که باز شد به شدت مرا به سمت داخل هل دادند. سرم به دیواری برخورد کرد. بعد دستی را حس کردم که مرا بلند کرد و روی صندلی نشاند.
از اینکه در آن شرایط قرار داشتم کلافه شده بودم. صدای نفسهای کسی را که به گوشم نزدیک میشد؛ حس میکردم. به آرامی گفت: "پس علی پلنگ تو هستی؟" با صدای بلند گفتم:" آره منم لعنتیها چیکار کردم؟" همان صدا خنده ترسناکی سر داد و چشمبند را باز کرد و گفت:" خوشآمدی علی پلنگ."
ادامه دارد...
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری
✍به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ-1
?? @kazive ??
موضوع: "اخلاقی"
??? علی آقا پلنگ
?قسمت اول
پیرمرد صورت نورانی داشت با چشمان میشی رنگ و پر از حیا. سرش پایین بود و با صدای پر از مهر از خاطرات گمشده در تاریخ روزگار زندگیش با حسرت! سخن میگفت. از “امام” برایم حرف میزد با شور و مدام تکرار میکرد “حضرت امام“، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) را خیلی زیاد دوست داشت.
پرسیدم چرا اینقدر امام را دوست داری؟ در جواب دستان پیر سالخوردهاش را درهم گره زد. با صدای بلندی آهی! کشید و گفت:” ای جوانی!”
بعد ادامه داد:"دخترم تمام زندگیم رو مدیون حضرت آقا هستم. زمانی که جوان بودم، مدام به فکر خوردن مشروب و سیگار کشیدن و تفریح و خوشگذرانی بودم. اما احترام به خانمها برایم مهم بود و این امر یک اصل بزرگ در کل زندگیم بود و اجازه نمی دادم کسی به زنها نگاه چپ بکند. خیلی پر از شر و شور بودم همه مرا به علی پلنگ میشناختند. در آن زمان آدم شر و خطرناکی بودم. کسی جرات نگاه کردن به من را نداشت از بس که همه از من میترسیدند.
یک روز با یکی از دوستانم برای دیدن فیلم به سینما رفته بودم. در ردیف جلوی ما یک مامور ساواک نشسته بود. و دختری خانمی در صندلی جلوتر بود. و مامور درحالی که مست بود، دخترخانم را اذیت میکرد. به غیرتم برخورد. بلند شدم با صدای بلند گفتم مردک بیغیرت! اینجا در این شهر کسی اجازه نداره نگاه بدی به خانمها بیندازه، چه برسد به اینکه ایجاد مزاحمت بکنه.
دوستم امیر دستم را گرفته بود و مدام میگفت:” علی نکن! این مامور ساواکه نکن علی تمامش کن.”
ادامه دارد….
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ
?? @kazive ??
???الم تر ان الله یسجد
همیشه گرگ و میش صبحگاهی هیاهوییست در باغچه ما.
خیلی دوست داشتم قبل از بیدار شدنِ اهالی باغچه، آنها رانگاه کنم. دلم میخواست ببینم این همه شوق وعشق به معبود چگونه شروع میشود؟
چشمانم را بستم و یواشکی پنجره را باز کردم. خنکی نسیم به صورتم خورد.
در اولین قدم این نسیم بود که غافلگیرم کرد. چشمانم را باز کردم،وااااای!!! نسیم، خرامان خرامان؛ زمزمهکنان؛ بر پیچ و خم درختان دامن بدست آرام آرام می پرید. برگها را نوازش میکرد. شبنمها را میغلطاند به سوی چشمهای در خواب فرو رفته پرندگان. انگار با شیطنت و لطافتش گلها، چکاوکها و همه اهل باغچه را بیدار میکرد.
بعد چادر آسمان را به سر کشید. چادری به رنگ آبی روشن. روشن و پر از ستاره های چشمک زن. میشد دست برد و ستاره های نقرهای را چید و آبی آسمانی چادرش را نوازش کرد.
نسیم و زمزمهی ملکوتی "سبح لله" گفتنش مرا غرق کرده بود. و انگار فرشتهای فرود آمده بود و در گوش اهل زمین نجوا می کرد؛ ای اهل زمین بشتابید به سوی خدا...
آنگاه من مانده بودم و نسیم و همه اهالی باغچه و زمزمه سبح لله....
پ.ن: (أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَن فِي الأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ والدَّوَابُّ وَكَثِير مِنَ النَّاسِ...
مگر نمي بيني كه، آن چه در آسمان ها و زمين است و خورشيد و ماه و ستارگان و كوه ها و درخت و چهارپايان و بسياري از مردم خدا را سجده مي كنند...حج/آیه ۱۸).
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/الم-تر-ان-الله-یسجد
?@kazive ?
???علی الله رزقها
در راه برگشت به خانه دو تا ماهی قزل آلا برای نهار گرفته و کنار بلوار منتظر آمدن برادرم بودم. هراز گاهی به اطراف نگاه میکردم. جلوتر از من سربازی ایستاده بود. مدام دستهایش را برای گرفتن ماشین تکان میداد. به نظرم خیلی عجله داشت ولی هیچ ماشینی او را سوار نمی کرد. نظرم را جلب کرده بود و یک حس دلسوزی به سراغم آمد.
بعد از آمدن برادرم سوار ماشین شدم وماهیها را صندلی عقب گذاشتم. به برادرم گفتم:" این بنده خدا انگار خیلی عجله داره ولی هیچ ماشینی او را سوار نمیکنه." طبق معمول با لبخند گفت:" خب! ما سوارش میکنیم." بعد با همان لبخند به سمتش رفت و مقصدش را پرسید. سرباز هم با خوشحالی و لهجه شمالی که داشت گفت:" پادگان خارج از شهر."
بعد از سوار شدن و رفتن مسافتی، حس کردم دارد به ماهیها نگاه میکند. با خودم گفتم:" نکنه دلش ماهی بخواد؟" با لهجه محلی یه جوری که نفهمه گفتم:" فکر کنم دلش هوس خوردن ماهی کرده؟ چون خیلی به ماهیها نگاه می کنه." برادرم هم با لبخند و صد البته جوری که او نفهمد رمزی گفت: "بچه ش (یعنی بچه شمال) باشی و دلت م (یعنی ماهی) نخواد محاله!!" و با نگاهش اعلام کرد بذار برسیم چشم.
خلاصه به مقصد که رسیدیم یکی از ماهیها را جدا کرد و گفت:" این هم سهم و روزی شما." اولش قبول نمیکرد ولی خوشحال شده بود و چشمانش برق میزد. بعد از کلی تشکر خداحافظی کرد و دوید سمت پادگان. من هم با دور شدنش یاد این آیه از قرآن افتادم که :"علي الله رزقُها"
پ.ن :« وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فی کِتابٍ مُبین ـــ هیچ جنبندهاى در زمین نیست مگر اینکه روزى او بر خداست. او قرارگاه و محل نقل و انتقالش را مىداند؛ همه اینها در کتاب آشکارى ثبت است. »( هود: 6)
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-الله-رزقها
?? @kazive ??
??? اتاق انتظار!
در یکی از روزهای سپری شده زندگیام؛ برای معالجه به مطب یکی از پزشکان مراجعه کرده بودم که بعد از گرفتن نوبت به اتاق انتظار راهنمایی شدم.
یادم هست اتاق با رنگ روشنی رنگآمیزی شده بود. یک سمت اتاق را با تابلوهایی از طبیعت بکر و گلدانهای گل مزین کرده بودند. سمت دیگر اتاق عکس دخترکی بود که انگشتش را به نشانه سکوت بر روی لبان همراه با لبخند کودکانهاش گرفته بود.
یکی از مبلهای چیده شده در اتاق را انتخاب کردم برای نشستن. آهنگ ملایمی هم فضای اتاق را پر کرده بود. چند نفر دیگر هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند. زیر چشمی بقیه را نگاه میکردم. همگی در آرامش نسبی منتظر آمدن پزشک بودند. هرازگاهی برخی از بیماران به سمت میز منشی می رفتند و از آمدن دکتر سوال می پرسیدند. انتظار برای همه سخت شده بود.
انگاری قرار بود با آمدن پزشک همه دردهایشان تمام شود. در حالی که بعد از آمدن آقای دکتر باید منتظر رسیدن نوبتشان میماندند. و بعد از آن تازه نسخه به دست به دارو خانه مراجعه میکردند تا دارو تهیه کنند و بعد از مدتی استفاده از دارو شاید بهبودی پیدا کنند. همین طور که فکر میکردم دیدم انتظار برای بهبودی عجب پروسه طولانی دارد.
آدمها عجیبند!!!
این همه انتظار در طول عمرمان تجربه کردهایم. تا به حال از خودمان پرسیدهایم که آیا یوسف فاطمه (س) از این همه انتظار سهمی دارد؟
چقدر از این انتظارها سهم اماممان هست؟ چقدر از این دلواپس آمدنها خرج آمدن اماممان شده؟
چندبار لباسهای نو خودمان را پوشیدهایم برای دیدن اماممان؟ تا به حال روزهای به انتظار نشستنمان را شمردهایم؟
چندبار در اتاق انتظار به خودمان گفتهایم؛ ای کاش! یک روز در اتاق “انتظارت” بنشینم و منتظر نوبت دیدارت بمانم؟ یابنالحسن! اصلا اتاقی برای به انتظارت نشستن تزئین کردهایم؟
چند بار از آمدنت و یا دلیل نیامدنت، سوال پرسیدهایم. گاهی با خودم فکر میکنم نکند شما به انتظار ما نشستهای؟
«پیامبرگرامی اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم)»: افضلُ اَعمالٍ اُمّتی اِنتظارُ الفَرَج.
افضل اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیهالسلام است.
(الشِّهاب فیالحِکَم و الآداب، ص ١٦)
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/اتاق-انتظارn/
?@kazive ?