???مهربانترین پدر دنیا
صبح زود، برای ثبت پروندههای سهام راهی شرکت شدم همین که وارد اتاقم شدم تلفن شروع کردبه زنگ خوردن. گوشی را برداشتم. رئیس بود. تا صدایش را شنیدم توی دلم گفتم: “خدا بخیر کنه باز چه خوابی دیده؟” بعد از سلام و احوالپرسی گفت: “به همکاران اعلام کنید کسانی که مشتاق به سفر زیارت عتبات عالیات هستند؛ با این مدارک به دفتر مراجعه کنند.”.
ازخوشحالی نمیدانستم چیکار کنم! گریه کنم یا بخندم؟ بعد از انجام کارهای اولیه و گرفتن مدارک لازم، به همراه پدر و برادر و خواهر زادههایم راهی سفر کربلا شدیم. با تمام سختیهای فراوان مسیر؛ بالاخره ساعت پنج صبح به کربلا رسیدیم.
همه جا تاریک بود. از یک مسیری به بعد باید پیاده میرفتیم. از بس خسته بودم حال و حوصله نگاه کردن به اطراف را نداشتم. فقط میخواستم زودتر به هتل برسم. از کوچههای تاریک و خاکی زیادی عبور کردیم. همینطور که سلانه سلانه میرفتیم ناگهان به جای پر از نور و روشنایی رسیدیم. برای لحظهای سرم را بالا گرفتم تا دلیل این همه نور را بفهمم. فقط این جمله را دیدم:” الســـــــــــــلام علیکــــــــ یا ســـــاقی عطاشی کــــــربلا”
باورم نمیشد. درست در مقابلم حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قرار داشت. اشک امانم را برید. پاهایم سست شدند و بر روی زمین نشستم. پدرم با ترس به سمتم آمد و با لهجه شیرینش گفت: “روله چه بی؟ باباگیان، عزیز بابا.” به چهره مضطرب و محاسن سفید پدر نگاه کردم. او اولین سفرش بود و سواد نداشت. نمیدانست الان در قطعهای از بهشت قرار دارد. به صورت زیبای پدرم دست کشیدم و گفتم:” پدر جان نگران نباشید. این گریه شوق دیدن حرم حضرت عباس علیه السلام است.” بعد به حرم ارباب اشاره کردم.
پدرم مانند من بر زمین نشست و با صدای بلند گفت: “جانم عباس” و شروع کرد با همان حال و هوای خودش با حضرت حرف زدن و گریه کردن. با دیدن این همه عشق تمام خستگیهایم و سختی سفر یادم رفت.
بعد از مدتی همگی به سمت هتل راهی شدیم. چند روزی در کربلا ماندیم و بعد به سمت مسجد کوفه و مسجد سهله به راه افتادیم. برای پدرم، به جای آوردن اعمال مسجد سهله سخت بود. به همین خاطر نزدیک درب ورودی جایی را مشخص کردیم که منتظر آمدنمان بماند. بعد از انجام اعمال مسجد سهله همگی آماده حرکت به سمت نجف شدیم؛ ولی از پدرم خبری نبود. او گم شده بود!
انگار تمام دنیا برایم تیره و تار شد. همه جا را گشتند. خبری از پدرم نبود. همه کلافه و حیران شده بودند. دیگر نمیدانستند چه کاری باید انجام بدهند. نهایتا مسئول کاروان تصمیم گرفت ما به سمت نجف برویم؛ و خودش و برادرم بمانند و به جستجو ادامه بدهند.
ماشین با آه و ناله و گریه من به سمت نجف حرکت کرد. حال همه خوب نبود و همگی نگران پدرم بودند. به نجف رسیدیم و با حال پریشان به سمت حرم حرکت کردم. به باب قبلهی حرم بزرگترین مرد و بهترین پدر دنیا رسیدیم. همهی کاروان برای انجام زیارت وارد حرم شدند، الا من. یکی از خانمهای کاروان به سمتم آمد و گفت: “دخترم چرا نمیای بریم؟” گفتم: “من تا زمانی که پدرم نیاد زیارت نمیرم.” و بعد با حالی بسیار پریشان به سمت باب القبله نشستم. با گریه و صدای بلند فریاد زدم یا علی!(علیه السلام) این رسم مهمانداری نیست. پدر من پیر هست و مشتاق دیدار شما. اگر تا نیم ساعت دیگه در همین جایی که نشستهام بیاد؛ به داخل حرم میام و گرنه با همین دل شکسته بدون زیارت برمیگردم.”
در حال گلایه کردن از مولا بودم. موج اشک از چشمانم سرازیر بود. در لحظهای پدر را دیدم که دستش در دستان مردی عرب بود و او را به سمت باب القبله میآورد. دقیقا جایی که من نشسته بودم. فکر کردم خیالاتی شدم. اشکهایم را پاک کردم و بار دیگر نگاه کردم. آری پدرم بود. دویدم سمتش، به آغوش کشیدمش اصلا باورم نمیشد. گفتم:"کجا بودی بابا؟ من که مردم و زنده شدم.” گفت: “عزیز دلم خیلی تشنهام” از آب سردکن نزدیک حرم برایش آب آوردم تا عطش تشنه بودنش را رفع کند.
در حالی که پدرم آب را میخورد، چندین بار سجده شکر به جا آوردم و از مولا تشکر کردم. پدر نفسی تازه کرد. و درمورد گمشدنش گفت. _فکر کردم من از کاروان جا ماندهام. به همین خاطر خودم سوار ماشین عراقی شدم. به راننده گفتم مرا ببر به کربلا و کارت هتل را به او نشان دادم. ولی او مرا به اینجا آورد.
یاد مرد عربی که او را همراهی کرده بود افتادم. پرسیدم آن مرد کی بود؟ گفت: “بابا جان نمیدانم فقط دست مرا گرفت و به اینجا آورد.” چند بار مرا در آغوش کشید و خدا را شکر کرد. و با لهجه کردی زیبایش گفت: “روله هایم کو” به حرم حضرت نگاه کردم و گفتم؛ کنار مهربانترین پدر دنیا علی ابن ابیطالب علیه السلام.
✍به قلم: #ف_معینیفر
آدرس مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/مهربان-ترین-پدر
?? @kazive ??
???علی آقا پلنگ
قسمت ششم
پلکهایم سنگین شده بود. به شدت خوابم میآمد. نمی دانم چقدر طول کشید به خواب رفتم. با ایستادن ماشین با ترس و استرس از خواب پریدم. راننده لبخندی زد و گفت:" ساعت خواب اخوی! الوعده وفا؛ اینم شهر شما." وقتی از ماشین پیاده شدم هنوز باورم نمیشد تا اینکه نسیم دلنواز و نخلهای سرسبز، صورت و چشمهایم را نوازش کردند. با خیالی راحت یک نفس عمیق کشیدم. انگار که صد سال از آنجا دور بودهام.
بعد از اینکه مطمئن شدم رسیدهام به خانه؛ رو کردم به راننده و گفتم:" امروز مهمان علی هستی رفیق." لحظه شماری می کردم برای دیدن دایه فاطمه و دوستانم مخصوصا امیر. وقتی به نزدیک در خانه رسیدم با احتیاط بیشتری جلو رفتم و چند دقیقهای منتظر ماندم. خبری نبود. درِ حیاط، نیمه باز بود. با یا الله وارد شدم. صدای دایه فاطمه آمد:" بفرما روله." طفلک صدای مرا نشناخت. وقتی چشمانش به من افتاد هرچی دستش بود رها کرد و محکم مرا به آغوش کشید.
باچشمانی اشکبار و با لهجه کردی زیبایش گفت: "درد و دایه گیان دایه چو دایه" (یعنی دردت به جون مادر، جان مادر، چشمان مادر) دایه فاطمه با روی گشاده به استقبال مهمانم رفت. او را به سمت اتاق مهمان تعارف کرد. بعد گفت:" علی جان! میدانستم امروز برمی گردی. روله علی، آبگوشت واست درست کردم." طفلک فکر میکرد آزاد شدم و دیگر ساواک کاری به من ندارد. بعد از پذیرایی از راننده او راهی کردم.
بعد به سراغ امیر رفتم. می دانستم امیر در نبود من در به در به دنبال راهی هست که بفهمد چه بلایی سر من آمده. سر و صورتم را با شالی پوشاندم. رفتم سمت ژاندارمری محل. حدسم درست بود امیر آنجا بود و به هر ماموری که داخل یا خارج میشد التماس میکرد که خبری از من بگیرد. دلم به حالش سوخت ولی از داشتن دوستی مانند امیر بر خودم بالیدم. به سمتش حرکت کردم. از پشت به او نزدیک شدم و آهسته بر شانهاش زدم. برگشت با یک حالت غیضی گفت:" فرمایش؟" من هم صدایم را تغییر دادم و گفتم: "داداش من میدونم گمشده شما کجاست؟" امیر با خوشحالی گفت:" جان من راست میگی؟ تو را به خدا بگو." با اشاره به او گفتم دنبالم بیا و به سمت کوچهای خلوت رفتم.
گفتم: "چقدر پول میدی تا گمشده خودت را ببینی؟" گفت: "پول چیه؟ جانم را هم میدهم." بعد شال را از سرم کشیدم. فریاد زد علی! و خودش را در آغوشم انداخت. با بغض گفت:" ترسیدم دیگه نبینمت. خوشآمدی داداش. باید به همه خبر بدم پلنگ به بیشه برگشته." به امیر گفتم: "شلوغش نکن. دیگه پلنگ این بیشه مرده و من فقط علی هستم همین."امیر با تعجب و حیرت زده گفت: "چیزی شده؟" همه اتفاقات و عشق و ارادت به سید روح الله و غفلت دوری از راه صراط را برایش مفصل توضیح دادم. اولش سکوت کردهبود. بعد یک نگاه عمیق به من کرد و گفت: "من نوکر علی آقا هستم. هر جا امر کنی در کنارتم." بعد به امیر گفتم همه رفقا را امشب خانه خودت جمع کن امشب شب صیقل خوردناست.
شب طبق قرار همه جمع شدند منزل امیر. هیچکس از آمدن من خبر نداشت. با دیدن من همه خوشحال شدند. بعد از احوال پرسی با رفقا به قول امروزیها رفتم بالای منبر. شروع کردم از مرام و معرفتم و سالها رفاقتم با آنها و ضرر نکردن در این همراهی با من، حرف زدم. همه با ایولا گفتن حرفهایم را تایید میکردند. خلاصه از پیر و مرادم گفتم. اتمام حجت کردم با همه رفقا و گفتم: "مِن بعد راه علی، زندگی علی، مرام و مسلک علی، فقط سیدروحالله. راه رسیدن به معشوق پر ازخطر و دردسر و زندان و شکنجه است. این راه و این شما بسم الله. " بعد ایستادم و دستم را بالا بردم و با صدای بلند گفتم: "جوانمردها یا علی!" عرش و فلک با یا علی گفتن دوستانم به لرزه افتاد.
آن شب، شب عهد بستن من و دوستانم با سید بود. عهد کردیم تا پای جان در کنار سید روح الله به مبارزه با ظلم و طاغوت بپردازیم. هرگز آن شب را فراموش نمیکنم. بعد از آن به بچهها سپردم آمار سرهنگ اشرف را دربیاورند. باید درس فراموش نشدنی به او میدادم.
ادامه دارد...
✍ به قلم: #ف_معینیفر ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ-5
? @kazive ?
??? علی آقا پلنگ
قسمت پنجم
علی پلنگ سکوت کرد. به احترامش من هم سکوت کردم؛ چند دقیقه که گذشت با بغض و صدای لرزان گفت؛ دخترم آن روز علی پلنگ مُرد و همین علی که می بینی متولد شد.
به چشمان میشی رنگ و مژههای بور پر از اشک علی آقا نگاه کردم. چقدر این چشمها حرف داشت برای گفتن. آهی کشید و جرعهای آب نوشید و ادامه داد: آن روز کربلایی حسن تمام معیارهای مرد بودن مرا بهم زد. تازه فهمیدم چه بیهوده ادعای مردانگی داشتم. نمیدانم چقدر گذشت که به خودم بیایم. نفس کشیدن در اتاق برایم سخت شده بود. خودم را به حیاط رساندم.
صدای اذان مغرب همه جا را فرا گرفته بود. کربلایی کنار حوض آب در حال وضو گرفتن بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت: “بسم الله علی! وقت نمازه.” من هم با مِنّ و مِن کردن گفتم: “کربلایی آخه!" نگذاشت حرفم تمام شود. گفت :"یا علی، علیآقا.”
بعد از نماز به کربلایی گفتم من باید هر طوری شده، از اینجا بروم. دیگر تحمل یک لحظه ماندن در اینجا را ندارم. کربلایی حسن با تعجب به من نگاه کرد و گفت:” علی با این همه مامور چطوری می خواهی از اینجا بروی؟” گفتم :"فقط از این محله خارج بشم. بقیه راه را خودم یه کاری میکنم.” کربلایی دستی به محاسنش کشید، و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت. بعد از نیم ساعتی با یک پسر جوان برگشت. رو کرد به من و گفت: “علی آقا! فقط با کمک این آقا مهدی می توانی امشب از اینجا بروی.”
با ذوق تمام کربلایی را به آغوش کشیدم. نمی دانستم چگونه می توانم محبتش را جبران کنم. پسر رو به من کرد و گفت؛ نیمه امشب منتظرتم و بعد با دست به پشتبام اشاره کرد و رفت.
کربلایی بر روی شانهام زد و گفت: “الله کریمه علی جان، نگران نباش.” دست خودم نبود. استرس عجیبی داشتم انگار ثانیهها و لحظات به کندی پیش می رفت. بعد از خوردن شام مختصری که زحمتش با کربلایی بود، دوباره از سید برایم گفت. از کربلایی پرسیدم عکسی از سید دارد؟ با دست بر روی قلبش زد، و گفت سید اینجاست. فهمیدم که عکسی از سید ندارد.
شب به نیمه رسید و وقت رفتن شد بعد از خداحافظی از کربلایی حسن او درِ گوشم، و جعلنا را زمزمه کرد. هنوز هم می توانم آن صدا را بشنوم. و بعد با آن پسر جوان راهی شدم. بماند که چه کشیدم تا توانستم از آن شهر خارج شوم.
بعد از کلی راه رفتن از پشت بامهای مختلف و کوچه و پسکوچههای تاریک به خارج از شهر رسیدیم. سرما بیداد میکرد. صدای زوزه گرگها سکوت شب را شکسته بود. صدای خورد شدن یخ و برفها را در زیر پایم می شنیدم. دستهایم یخ زده بود. ترس و استرس و سرما همه جا را فرا گرفته بود. بعد از یک ساعتی پیادهروی به یک جاده فرعی رسیدیم. در آنجا ماشینی منتظر ما بود.
آقا مهدی جلوتر رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و مرا به سمت ماشین برد. بعد از سفارشات لازم به راننده، از من خداحافظی کرد و رفت. با حرکت ماشین از آن تبعیدگاه دور و دورتر شدم. من علی پلنگ را در آن شهر خاک کردم، و با علی تازه، مشتاق به دیدار سید به سمت دیار خودم راهی شدم. آنقدر دور شدم که دیگر حتی نور خانه های آنجا را نمیدیدم. فقط تاریکی مطلق جاده و صدای موتور ماشین بود که سکوت پیچ و خم جاده را می شکست. امادر ذهنم فریاد میزدم سرهنگ اشرف منتظرم باش….
ادامه دارد
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ-4
?? @kazive ??
??? علی آقا پلنگ
قسمت چهارم
بعد از گذشت چند ساعت به شهر تویسرکان رسیدیم. با باز شدن در ماشین اولین چیزی که به من خوش آمد گفت؛ سوز سرمای زمستان تویسرکان بود که مثل ضربه شلاق به صورتم خورد. بعد از معرفی من به ماموران نظامی در محل معینی که خودشان مشخص کرده بودند اسکان و به قول معروف اقامت اجباری دادند.
توی ذهنم به خودم گفتم اگر من علی پلنگم یک روز هم در اینجا نخواهم ماند. مامورها بعد از کلی خط و نشان وسایلم را تحویل دادند. و من ماندم و غربت و تنهایی و دلتنگی برای دایه فاطمه مادر عزیزم که از حال و روز تنها پسرش بی خبر بود.
در حال و هوای خودم بودم که پیرمردی وارد شد با یک سینی چای، سلام کردم. و با لبخند تلخی گفت: خوش آمدی پسرجان، و چای را جلویم گذاشت. بعد از حال و احوال کردن؛ گفت :"پسرم چیکار کردی که این از خدا بی خبرها تو را به اینجا تبعید کردند؟” خندیدم گفتم: “جرمم دفاع از نوامیس شهرمه. ولی اینا به جرم حمایت از سید روح الله خمینی مرا تبعید کردند.” پیرمرد دستش را به نشانه سکوت بر روی لبهای خود گذاشت. گفتم: “عمو این سید کیه؟” پیرمرد نگاه پر از معنایی به من کرد وگفت:” اسمت چیه؟” گفتم: “علی، علی پلنگ"؛ لبخندی بر لبهایش نشست و گفت؛ “علی! شب دراز است و قلندر بیدار، علی منم کربلایی حسنم و مثل تو جرمم عشق به سید است.” من هم خندیدم و گفتم:"کربلایی من که عاشق نیستم حتی نمی دونم سید کیه؟” و باز کربلایی لبخندی زد و گفت:” عاشقش خواهی شد.”
تمام وجودم تشنه فهمیدن در مورد سید بود. لحظه شماریهایم برای شناختن روح الله زیاد و زیاد میشد. عشق به روح الله در چشمان کربلایی برق میزد. چند بار با خودش گفت: “جانم سید، جانم سید” بعد به چشمان من خیره شد و شروع کرد از سید روح الله پسر سید مصطفی گفتن؛ از زهدش، از ساده زیستی، از حسن خلق، از دقت و نظمش، از احترام به مظلوم، از زیر بار نرفتن ظلم و استکبار، از دفاع از حق مستضعفین و….
شهد و شیرینی حرفهای کربلایی ذره، ذره در تمام وجودم مانند خون تازهای جاری میگشت.هر چه کربلایی به پایان حرفهایش نزدیک میشد، وجودم تمام شدن علی پلنگ را حس میکرد. کربلایی دیگر حرفی برای گفتن نداشت نمی دانم چند ساعت گذشته بود. من در سکوت خود فرو رفته بودم. با یا علی گفتن کربلایی به خودم آمدم؛ گفتم کجا؟ در جوابم لبخند زد و رفت. من ماندم و عشق جانسوز به معشوق ندیده، دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتم…..
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری
✍ به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/علی-آقا-پلنگ-3
?? @kazive ??
???علی آقا پلنگ
قسمت سوم
چشمانم را باز کردم اتاق، نیمه تاریک بود بوی نم، اتاق آزارم میداد؛ سعی میکردم چشمانم را به نور کم اتاق عادت بدهم. و بفهمم کجا هستم. صدای کشیدن چیزی بر روی دیوار سکوت مرموز اتاق را شکست.
و صدای آشنایی گفت:خب، خب، خب علی پلنگ بالاخره بهم رسیدیم. گیج شده بودم. و باز آن خندههای دیوانه وار و ناگهان کشیدن کبریت و دیدن شعله و روشن شدن سیگار و چهره آشنا و لبخند تمسخر آمیز ؛ مامور ساواک و با یک غرور دود سیگار را به صورت من دمید و گفت: “علی” شناختی؛ بعد سرش را بالا گرفت و گفت: “من اشرفم” سرهنگ اشرف.
تازه فهمیدم چه خبره خودم را جمع و جور کردم و محکم نشان دادم. سرم را بالا گرفتم وگفتم: علی هرگز قیافه خائن به ناموس مردم را فراموش نمیکند.
هنوز حرفم تمام نشده بود، که درد خوردن مشت بر روی بینیم و سوزش و گرمای خون را بر صورتم حس کردم. خندیدم و به صورتش تف انداختم.
صورتش را پاک کرد و در موهایم چنگ انداخت. باغضب فریاد زد مردک غربتی در این حین یکی از مامورهای ساواک در گوشش چیزهای نجوا کرد. و او با عصبانیت فریاد زد بنویس به جرم انقلابی بودن به جرم پخش کردن اعلامیههای سید روح الله.
میدانستم چیزی برعلیه من ندارند. ولی اسم روح الله برایم آشنا نبود؛ این باب آشنایی من با حضرت امام بود! درد ضربات مشت و لگد مرا به خود آورد بعد از کلی کتک خوردن مرا رها کرد و باز به همان مامور دستور داد این علی از فردا تبعید به تویسرکان و یکسال اقامت اجباری حق برگشت راندارد.
دیگر چیزی نفهمیدم بیهوش شدم بعد از چند ساعت به هوش آمدم احساس میکردم استخوانهایم خورد شده درد امانم را بریده بود و با هر مکافاتی ساعتهای کشنده را به صبح رساندم.
صبح زود مرا با چشمان بسته سوار ماشین و به سمت تویسرکان حرکت کردند. ذهنم درگیر اسم سید روح الله شده بود این سید دلیر کیه؟
ادامه دارد......
✍به قلم: #ف_معینیفر ??
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری
https://kazive.kowsarblog.ir/